این آفتــــاب مشـرقی بی کســـوف را
ای ماه سجده آر و بسوزان خسوف را
"لا تقربوا الصلاه" مخوان، بر همش مزن
این سُـکر اگر به هم زده نظم صفوف را
نقاره ها به رقص کشند اهل زهد را
شاعر کند خیـــــال تو هر فیلسوف را
میترسم از صفای حرم باخبر شود
حاجی و نیمه کاره گذارد وقوف را
این واژه ها کم اند برای سرودنت
باید خودم دوباره بچینم حروف را
روح القدس بیا نفسی شاعری کنیم
خورشــیدِ چشـــم های امام رئوف را
(محمدمهدی سیار)
شعبان است و ماه سیدالشهدا
اما شما که میدانی
کبوتر دل من همیشه جلد مشهد است
امام رئوف
از بس که زیارت شما در ماه رجب سفارش شده؛
قطرات باران هم به گنبد اکتفا نکردند و خود را به ضریح رساندند!
آنوقت من اینجا با گناهانم روز به روز بی لیاقت تر میشوم..
چه شباهت دل انگیزی!
حالا دلم برای آن پله های مرمری هم تنگ میشود؛
بشود!
این دل که آرام و قرار ندارد
بگذار برای شما بیتاب بماند..
اشک ریختن را دوست دارم
ولو از ناراحتی!
غصه هایی که اشک آدم را در میآورند بهتر از غم هایی هستند که فقط بغض روی بغض تلنبار میکنند؛
مثلا همین غصه جا ماندن من..
هنوز نمیدانم چرا نشد
...
هرچند لذت تحویل سال در حرمت را از دست دادم،
اما
خانه تکانی دلم را مدیون محبت شما هستم
دلم آب و جارو شد!
ببین چه دلخوشیه ساده ای! همینم بس
که یاد من به هــر اندازه مختصــر باشی...
نشد!
نمیدانم نخواستی یا نخواستند یا نتوانستم
فقط نشد
به همین سادگی
به همین تلخی
تصمیم گرفته ام دیگر اصرار نکنم،
دلم نمیخواهد با اکراه بپذیری ام!
فقط لطفا یادت باشد؛
من دست از دوست داشتنت برنخواهم داشت
چه بخوانی..
چه برانی..
خدایا مرا به کاروان زائران امام رئوفم برسان!
میدانی که دلم پر میزند.. میدانی که کم آورده ام..
مرا راهی این سفر کن بعدش جانم را هم بگیری باکی نیست،
حتی به مقصد نرسیده!!
همین که در راه زیارت دوست بمیرم بس است.
فقط مرا برسان؛
لطفا!