حواست هست به حال دلی که چشم امیدش فقط به توست؟
هست.. حتما هست!
فقط نمیدانم چرا ساکتی
چرا کاری نمیکنی که آرام بشود
برای تو که خدایی فقط یک "خواستن" است
چرا نمیخواهی؟
گفتی نه
و
گفتی نه
و
عمری سپری شد
...
یکبار پذیرای دلم باش که "آری"!
هر وقت برای خوب شدن برنامه ریختم، بدتر شد!
شاید بهتر باشد این بار در آغاز ماه رجب لقمه های بزرگتر از دهنم را کنار بگذارم ؛
انتظار ندارم از رجبیون شوم،
از ضعف خودم برای جهاد با نفس هم باخبرم،
کارهای عقب افتاده هم آنقدر هست که سراغ برنامه جدید نروم،
فقط میخواهم پناهم بدهی از این همه همهمه..
یا من ارجوه لکل خیر
...
نوشتن این روزها کمی دشوار شده؛
نوشتن از این همه دغدغه فکری
از انتظارهای برآورده نشده
از کارهای عقب مانده و عهدی که از پس وفایش برنیامدم
نوشتن از اینها نه جالب است نه آسان
ولی من با امید! اینها را تیتروار نوشتم که اگر در پی این زمستان، بهاری رسید_ که میرسد ان شاءالله _شکرش را بهتر بجا بیاورم..
خسته ام! مثل درختی که از آذر ماهش..
صدای باد امشب مرا بیاد "یاد تو" انداخت
یاد تو مثل این باد پر قدرت میوزد و من حتی به اندازه شیشه پنجره هم تاب مقاومت ندارم!
یاد تو می آید و من آغوش فکرم را برایش میگشایم..
وقتی به خودم می آیم نه از باد یادت خبری هست،
و نه از باران حضورت..
من مانده ام و فکری که فرسوده شده از وزش این بادهای بی حاصل؛
عمری که سپری شده؛
و تویی که گویا هر روز دورتر میشوی...
خیلی وقتها دلم میخواهد از تو بنویسم ولی نمیشود؛
دستهایم از دلم عاقل ترند..
زیر بار سنگین توصیف تو نمیروند!
شباهت عمده دیروز و امروز نبودن توست، تفاوتها کمتر به چشم می آیند!
شاید برای این است که گاهی حساب زمان را ندارم..