دارمت دوست به قدری که خدا میداند !..
کاروان به راه افتاد و حس بد جا ماندن به جانِ من!
هنوز نمیدانم نخواستی یا نگذاشتند
هرچه بود "نشد"
چه فعل تلخی!
یک دوست قدیمی_بعد از مدتها!!_ زنگ میزند
صدایش از جای شلوغی میآید؛
میگوید حدس بزن کجایم
مگر جز مشهد هم گزینه ای به ذهن من میرسد؟
چه میکنی با دل من امام رئوف؟
این روزها
که نه از ماندنشان خوشحال میشوم
و نه از رفتنشان امیدوار؛
فقط روضه میچسبد!
رباب و علی اصغری که نیست
امیدش به آب آوری که نیست
به بابای تشنه تری که نیست..
کاش میشد مرا از دست خودم نجات دهی
خسته شدم از این خودِ بیخودی
دلم یک نفس راحت میخواهد
یک منِ بی من
شما که جای خود دارید؛
به دل خودم هم ماند یک جمعه منتظر که نه!
شبیه منتظرانتان باشم..
اشک ریختن را دوست دارم
ولو از ناراحتی!
غصه هایی که اشک آدم را در میآورند بهتر از غم هایی هستند که فقط بغض روی بغض تلنبار میکنند؛
مثلا همین غصه جا ماندن من..
هنوز نمیدانم چرا نشد
...
هرچند لذت تحویل سال در حرمت را از دست دادم،
اما
خانه تکانی دلم را مدیون محبت شما هستم
دلم آب و جارو شد!
ببین چه دلخوشیه ساده ای! همینم بس
که یاد من به هــر اندازه مختصــر باشی...
نشد!
نمیدانم نخواستی یا نخواستند یا نتوانستم
فقط نشد
به همین سادگی
به همین تلخی
تصمیم گرفته ام دیگر اصرار نکنم،
دلم نمیخواهد با اکراه بپذیری ام!
فقط لطفا یادت باشد؛
من دست از دوست داشتنت برنخواهم داشت
چه بخوانی..
چه برانی..